ته هر زمستون

یک هفته به عید،

یه چیزی توی این سینه چنگ می زنه...

تو این سالهایی که بی تو گذشت، دارم با خودم از تو حرف می زنم... یه مشت گل میارم سر خاک تو، که تو حس کنی دنیا تو مشتمه.... دوباره به خوابم بیا تا منم حس کنم وجودت عینه کوه پشتمه

پ.ن: پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 …….

تاریخ آخرین پستی که توی وبلاگ گذاشتم، آخرین شبی که نوشتم هیچ وقت فکر نمی کردم فردا عزیز ترین آدم زندگی ام رو از دست میدم و اون آخرین شب عمرش رو داره زندگی میکنه!

کاشکی برگردم به اون شب، همون شبی که خوشحال بودم از اینکه بعد از چند روز فردا می بینمش. اما افسوس وقتی رسیدم با جسم بی جونش مواجه شدم.... اگر برگردم به اون شب درست مثل شبی که رفت، تا صبح کنارش میشینم. ازش می خواستم اینقدر برام حرف بزنه که تا دنیا دنیاست صداش از توی گوشم بیرون نره. آخه دوساله که من دارم با این صداها زندگی می کنم و دلتنگی هامو پر می کنم

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
. یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 11:36 ق.ظ http://fidgety.blogsky.com/

خدا رحمتش کنه
حتما سخت و ناگوار بوده
اما حالا که این چند سطر نوشته میشه سال97 بوده و نزدیک به هفت سال گذشته بنابراین امیدوارم تسکینی برای الامت پیدا کرده باشی
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد