آوازه خوان حضورت آواز است
با تو بهار پاکبازیها.....
در خاطر من شکوفه پرداز است
این نیست نگاه، آه، می دانم
این سکر شراب ناب شیراز است
پایان شب است و گفتگویت گرم
باش ای همه خوب،تازه آغاز است
شب، بسته اگر، تهاور ها را،
آغوش محبت آشنا باز است
این ما من بر عطوفت، این بستر
محراب نیاز آن گل ناز است،
بیچاره منم ، که از تو محرومم
خوشبخت کسی که با تو دمساز است.
سلام
وبلاگ بسیار زیبایی دارید
موفق باشید
سلام آوا جان
خوشحال شدم دوباره دیدمت.
امیدوارم که امتحانات رو با موفقیت گذرونده باشی
یا حق
نه داره موضوع جالب میشه
سلام.
جانا به غریبستان تاچند ز چه می مانی؟
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
نمی دونم فقط من حیرونم یا همه جوونای هم سن و سال من اینجورین.خیلی از دوستام به من میگن تو آخر نا امیدی هستی شاید راست میگن.ولی هنوز نمی دونم چرا.
خدایا نیمه شب بگذشت و من حیران وسرگردان در این کویم
تومی دانی چه می گویم
امیدوارم کسی مثل من نباشه.به خاطر شعرت مواظب خودت باش
سلام .
مثل همیشه عالی بود .
ثروتمند ترین مرد بابل نوشته ی جورج کلاسون ، ترجمه ی مهدی مجرد زاده کرمانی . ( دیگه چیشو باید بگم ؟ )
سلام آوا جون ... خوبی؟
گلم من دخترم ...
مرسی که انقدر بهم لطف داری ... نوشته های من هرچی باشه به پای ما تو نمی رسه چون واقعا زیبا می نویسی ... موفق باشی عزیز دلم....
سلام
اشعار جدید افکار جدید حال و هوای جدید شاید نشان از یک تغییر داره شاید یک دوره از زندگی شاید پرواز شاید..
امیدوارم موفق باشی
شادباشی
سلام آوا جان
۵تا از دستت ناراحتم
چرا خبرم نکردی
ولی کور خوندی من خودم میام
عزیزم خیلی زیبا بود
خوشبخت کسی که با تو دمساز است.
موفق باشی
آره خب! کاش... ):
جالب وبد مثل همیشه.
اما عزیزم فونت خط طوری است به راحتی خوانده نمی شود. هرچند یک بار نوشتید که مال خودتان نیست به یاد دارم.
ازاین که هستید خداراشکر هزار مرتبه.
سلام.
وبلاگ قشنگی دارید.
امیدوارم همیشه خوش و سلامت باشید.
اگه یه سری به وبلاگ من بزنید و نظر بدید خوشحال میشم.
بنام نازنین رایحۀ هستی بخش زندگی .
ای ناشناس درمیان ما ، ای پدرآسمانی .
حال میدانم چطور مرا از خاک آفریدی ، وبرای خلق من از تمام فرشتگانت کمک گرفتی ، وبدون هیچ پاداشی تمام نیروهای طبیعت را برای حفاظت از حیات من بکار گماردی ، تا شاید معرفت درک تورا پیدا کنم ، زهی تآسف که من اسیر نفس خود گردیدم ، از گناهانی که در مقابل دیدگان تو کردم شرمسارم ، زیراهرچه کردم باچشمانی بازودرمقابل دید تو بود، وامروز خوب میدانم تو از فطرت خود درنهادم قرار داد ی تا مرز بین من با حیوان مشخص باشد
اگر می دانستم مکانی دور از چشم توست ، ازشرم بدانجا پناه می بردم اما چکنم که آسمان وزمین ...همه ملک توست ... وتو خالق من،
آری ، میدانم تو بخشایندۀ بزرگ هستی ،.. اما همان فطرت تو بمن میگوید: چقدر بخشش، ....اینک از تو میخواهم فرصت گناه را از من بگیری و همت خدمت در راهت را بمن ارزانی فرمائی ، تا در زمان مرگ همانطور،که سر بزیر دارم بگویم ، ای پدر آسمانی... بجز تو کسییاورم نیست... با.. ترازوی عدالت گناهان مرا نسنج... ازمن در گذر .....درگذر ازمن ... که تو بخشایندۀ بزرگ هستی.
من آپم دوست داشتید یه سر بیاید اونورا .
موچول و کوتول دو تا جونور عجیبن که هر شب وقتی که خوابیدند با هم حرف می زنن.
ای آن که غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گفته بودم گر تو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم ارزدل برود چون تو بیایی
خلق گویند که برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
منتظرتونم.راستی خیلی خوشکله وبلاگتون/به منمسربزن
قشنگ مینویسی . موفق باشی