رسوای عالمی شدیم و دل هجران دیده ی خود را در جفای یار سنگ دل فراموشکار چون شمع لرزان نیمه تمام نثار کردیم و به مستی؛ قطرات اشک از دیده فرو ریختیم. تا شاید سازنده ی کانئات را دل بر این خلقت عاجز تیره بخت بسوزد و طرحی نو بریزد.
رسوای عالم شدیم و به مستی شکوه ها از خالق خود آغاز نهادیم تا از فتنه انگیزش درس عبرتی گرفته؛ بر مشتی پوست و استخوان سخت نگیرد . آتشی از قطرات سوزان سرشک بر دیده آنقدر روان ساختم که شاید شعله های درخشانش این جسم نحیف را بسوزاند و از غم و اندوه یا سنگدلی آزادش سازد ولی افسوس که ................... او خفته است و چه داند که در غمش شب هجر چگونه بر من شب زنده را می گذرد.
چگونه ز دست دیده بهر کجا که قدم می گذارم میان سیل اشکش چو مفروقینی که امواج
بی پایان بر سرشان سایه بیفکند در ظلمات فرو میروم. که این فکر چه ساعتی دارد و مسافتی : نه آنرا در و پیکری باشد نه بعد و پایانی بی تامل بیاندیشید و بی دلیل بنویسید؛ بی سبب نیست که گفته اند:
زسبکه سرزده رفتی و آمدی ای فکر
تو خانه ی دل من ؛کاروان سرا کردی !!!
چگونه می توان تو را فراموش کرد ... ؟
چگونه می توان روزها را فراموش کرد...؟
چگونه می توان ثانیه هایی که بی تو سپری می شد و عمری که همانند رعد از برابرم رد میشد فراموش کنم ...؟
چگونه می توان کوچه ای که جایگاه جای پاهای توست فراموش کرد؟
چگونه می توان ستاره هایی که در کنار من چشم به انتظار تو دوخته بودنند فراموش کنم؟
چگونه می توانم تو را فراموش کنم در حالیکه وجودم پر از عشق توست؟
چگونه فراموش کنم که قلبم در گرو توست ؟
چگونه فراموش کنم که خیلی دوستت دارم .....
***************************************************
***************************************************
پشت این پنجره ها
شوق پرواز تو تنم
این سرانجام منه
عشق آغاز تو تنم
وسعت پنجرها
جای فریاد منه
مشت سنگی غمت
شیشه ها رو می شکنه
مرغ خوشبختی دیگه
از تو خونه پر گشود
ولی تا لحظه ی مرگ
دل من یاد تو بود
یاد اون روزهای خوب
توی اون کوچه ی تنگ
که می گفتی واسه من
قصه از عشق یه رنگ
باغ خاطرات من
حالا غرق پاییزه
برگهای دفتر من
داره کمکم می ریزه
زیر لب زمزمه کردم
دیگه وقت رفتنه
پاییز من رسیده
نوبت مرگ منه ....
امروز باز می نویسم هر چند که از نوشتن خسته شده ام ولی باز برای آخرین بار خواهم نوشت. از سرگذشتم؛ از زندگیم؛از عشقم و از شکستم . ولی خوب نمی توانم فکر کنم. زیرا هر وقت به گذشته ها فکر کردم قلب رنجورم به شدت ناله می کند. نمی دانم چرا سرنوشت برای بعضی اشخاص خوشایند نیست؛ شاید هم باید کسانی باشند که این جاده تلخ و غمبار را عبور کنند ولی ای خواننده ؛زندگی من تلخ بوده از خیلی سختیها گذشته و خیلی دردها را پشت سر گذاشته ام. درست یادم می آید آن زمان که بچه بودم و روپوش قرمز رنگ خود را تن می کردم و کیف مشکی که دسته اش پاره بود زیر بغل می گرفتم و با عجله به مدرسه می رفتم؛ به هر کس که می رسیدم لبخند می زدم و سلام می کردم.به پیر و جوان و بچه و بزرگ و... ولی همین پسر و جوان و بچه و بزرگ با دیدن من غمهاشونو فراموش می کردن و سر بسرم می گذاشتن و یا مسخره ام می کردند. بچه های هم کلاسی دوستم نداشتند ولی از آزار دادن من لذت
می بردند و روی همین اصل از دیدنم خشنود می شدند؛ من دختری زشت بودم یک علف هرز و زشت در میان باغی از گلهای وحشی و این برای آنها کافی بود.
زندگی برای دختری ده ساله چقدر تنگ و تاریک چقدر درد و رنج. هرگز فراموش نمی کنم که چه کودکانه و معصومانه بر دردهای درون خود غلبه نمودم؛ قلبم خیلی کوچک بود ولی پر از درد و نفرت. چشم هایم خیلی تیز و شاداب بود ولی همواره دریای اشک بود و وجودم پاک صادق مانندکبوتری سبکبال ولی پر از نفرت . در اینجا یک چیز قابل دیدن است و این که چگونه به ثمر رسیدم و بارور شدم من گل نورسی بودم که در کویر نامردیها خشکیده شدم. خورشیدی نداشتم که نورم دهد؛باغبانی نداشتنم که آبم دهدو عاشقی نداشتن که مرا ببوید . همچنان تنها بودم گویی در این جهان پهناور به جز من کس دیگری متولد نشده بود.!!
ولی نه ... کسی بود که به من خمیده و تنها با دو چشم شیطانی نظر دوخته بود. آری او بود که همچنان با چشمهایی که عصیان و شهوت و خواستن تا بی نهایت در آن موج می زد؛ همواره چشم بسوی من دوخته بود. چنان ماهرانه نور چشمانم را گرفت که فقط به جز آتش چشمانش چیز دیگری را قادر نبودم ببینم . لبهای ما به سخن وا نمی شد او هرگز دیوار سخت سکوت را نمی شکست .ولی به راحتی توانست غرور عظیم مرا خرد کند و آنچنان در برابرش و برابر آن چشمان رویایی اش کمرخم کردم که فارغ از قلب خود شدم و زمانی به خود آمدم که دیدم دیگر چشمی مرا نمی جوید؛ دیگر آتشی بر جانم نمی زند؛ دیگر کسی صدایم نمی کند و دیگر قلبی ندارم برای تپیدن . آری ... او رفته بود و مرا در آن کویر تنها در حالی که خشکیده بودم پرپرم کرد. من که جز خود چیزی نداشتم . فارغان از احساسها ؛ وجود مرا ربودند و او ترکم کرد. هستیم را با خودش برد و قلبم را ...........................
همیشه می گویم ای خداوند من بنده تو جز تو کسی را نداشتم و این پیکر رنجور. ولی بندگان تو بر این پیکر رنجور رحمی روا نداشتند و باز می گویم ای نامهربان مگر نمی دانستی در این دنیا تنهای تنهایم ؛مگر نمی دانستی سالهاست که روحم آزرده از زندگی است. مگر نمی دانستی چشمانم از بارش اشک آسوده نیست؛ مگر نمی دانستی با محبت بیگانه ام . پس ای نامهربان چرا ویرانم کردی؟چرا قلبم را بردی؟ چرا نور چشمانم را گرفتی ؟چرا اسیرم کردی؟ چرا در موجهای نگاهت زندانیم کردی؟ چرا به چراهای من هرگز جوابی ندادی؟ ولی ای بی وفا این را بدان چنان که مرا بر این حال زار رها ساختی من هرگز گناهت را نمی بخشم و زمانی می رسد که من در برابر تو خواهم ایستاد و از تو طلب قلبم را خواهم کرد و از بی وفایت در پیشگاه خداوند یکتا شکایت خواهم نمود.
به امید آن روز ای بی وفای نامهربان.....................
۶۱/۷/۱۰
زندگی قصه تلخی اســت
که از آغازش بس کــــــه
آزرده مرا چشــــــــــم
به پایان دوخـــــــــــتم
فروردین ۱۳۷۳
من اسیر شب شدم
من اسیر آن سیاهی شب شدم
چه شبها که در انتظار تو در ان کوچه نشستم
بیاد آن شب سری بلند کن
بر این چهره درد آلود نظری کن
من در آن شبهای سرد
در انتظار تو بودم
در آن شبهای سرد یخ ؛پنجره ها بسته بود
چراغ خانه ها یکی یکی خاموش شد
در آن سیاهی شب
این من بودم که در انتظار تو بودم
بیاد آن شبهای سرد سری بلند کن
بر این چهره درد آلود نظری کن
بیاد آر آن شبی که در آن کوچه بودیم
اشک طبیعت چهره ی ما را خیس کرده بود
با دستهای یخ بسته و قلب داغ به تو
سلام کردم ..... سلام
ولی حالا
جای پای تو نیست
دیگه چراغهای شب روشن نیست
بیاد آن شب سری بلند کن
بر این چهره ی درد آلود نظری کن
دیگه روز و شب فرقی نداره
دیگه واسه من تاریکی ؛روشنی نداره
تاریکی تو قلب من خونه کرده
سیاهی تو قلب من آشیونه کرده
یادته می گفتی ...
حالا وقته خوابه
ولی من بیدارم به یاد اون شبها عزادارم
بیاد اون شبهای سرد سری بلند کن
بر این چهره ی درد آلود نظری کن
ببین بی تو چه مردم
ببین دیگه شبهام سو نداره
ستاره نور نداره
تو به من می گفتی ؛ ستاره ی شبی ...
ولی این ستاره نور نداره
امشب که شب مردنمه
از این کوچه گذر کن
بیاد اون شبهای سرد سری بلند کن
و بر چهره ی مرده ی من نظر کن ................
لاتیبلاتیاتلالایفلیبسلفاتافغتقفغ
*گم شده ای دارم که راه پیدایش آن در سرم نیست
خاطره ای در دل دارم که تکرارش برایم میسر نیست
قلبی دارم که تپش آن برای من نیست .....*
* حس می کردم دلم تنهاست . آمدم شکوه کنم از آن
ولی ندایی آمد و گفت:
از چه نالی ....
دل من در درون دل تو تنهاست...*