در هفت آسمون پر از گلهای یاس و میخک با صد تا دریای  پر از عشق و اشتیاق و یه قلب عاشق ، با یه

حس بی قرار و کوچک ، فقط می خوام بهت بگم تولدت مبارک..... 

                                                                        

       تولدت مبارک

 

امروز 15 بهمن 1384:

امروز، یه روز خوبه !           

 

امروز تولد مامان جونم هست.....     

 

مامان  عزیزم:

تولدت رو بهت تبریک می گم ان شاء الله 120 سال دیگه هم خوب و خوش و سلامت زندگی کنی و همیشه سایه ات بالای سر ما باشه .

                                                

 

اینم برای اونایی می نویسم  که می گن یه ذره از شادی بنویس و اینقدر نا امید نباش:

 

وقتی به تو فکر می کردم.....

و نفرت از تو را .....

در تو حل می کردم.....

بیادم آمد دوست داشتن چه زیباست.....

 

                       

 

وقتی خلوت افکار مرا

 

با نگاه پریشان و پر از سوال خودت بر هم می زدی

 

من در این اندیشه بودم که کاش

 

حصار را

 

هرگز نمی شناختم.

 

                 حصار یعنی....

دوست دارم لحظه ها را با تو پشت سرگذارم

اما افسوس که تمام لحظات زندگانیم از تنهایی و تهی است

آیا من واقعا زنده ام ؟

آیا من واقعا زندگی می کنم ؟

این زندگی کردن نیست!

این فقط گذشت لحظات است

لحظاتی را که به او سپری می کنم

مانند این است که من زنده نبودم

حیات نداشتم، پس چه می کردم؟! خود نمی دانم!

خدایا تا به کی دور باشم از یاد؟!

تا به کی رنج عذاب و زجر بسیار...!

 

        تا کی؟؟

 

سوز گذاری است که از درون قلبهای حساس بر صفحات کتاب نقش

می بندد. هر سطری حاوی سرگذشتها و اشکها و شبهای تار و بی

پایان عشاق جهان است ،تا دل ویران شده غم زده ای می خواهد که

درک حقیقت کند و در پس کلمات و جملات خشک حزن انگیز شوریدگان

 این عالم پی ببرد....

 

                        

 

جمعه ی ۶۰:

 

       جمعه ی سیاه

 

              جمعه ی پایان عمر من

 

                    جمعه ی شروع زندگی عشق من

              

                           جمعه ی پایان خنده ی من

 

                               جمعه ی شروع پرواز او

 

                                    جمعه ی مردن من

 

                                            و جمعه ی دامادی او.....

 

                                    

 

 

تقدیم به کسانی که زندگی را در پاکی و شرافت می دانند.....

 عشق پاک را بر هوی و هوس ترجیح می دهند.....

  و از لذت گناه متنفرند، انسانیت کلمه مبهمی برای آنها نیست ...

  تقدیم به تو ای آشنای من...

 

زندگی جوانی چون من، که پر از شور و نشاط است و نا آشنا با غمهای دنیا، ناگهان بر اثر یورش گناهی دستخوش ناملایمات می شود و قدم در درون دنیای عشق و وفا می نهد، خود خواهیها و امیال سرکش و حیوانی عروسکهای انسان نما، بنای رویاهای بی پایان و آرزوهای طلائیش را در هم می ریزد و نابود میسازد . در ساحل آرام زندگیش در معرض طوفانهای سهمگین درد و رنج دریای متلاطم دنیای خود پرستان و عشاق بیقرار پول و ثروت قرار می گیرد. پاکی و شرافت از دیار کوچک قلبشان می گریزد و ناخود آگاه بوسه بر لبان هوس انگیز گناه میزنند و برای بازگشت پاکی از دست رفته از ثروت و آسایش چشم می پوشند. و از خوشی های زود گذر این دنیای فانی میگذرند. حقیقت تلخی ، جوان غم زده را به سوی منجلاب فساد و بدنامی سوق می دهد و مرگ را بر زندگی ترجیح می دهد ولی الهه عشق به یاریش می شتابد.....
پرستوی کوچک ، و زیبابیش به آسمانها ، به میان فرشتگان پرواز می کند تا از زشتیها و ناکامیها این دنیای خاکی دور باشد زیرا قلب کوچک اش نمی تواند در مقابل ناسازگاریهای زندگی سر تسیلم فرود آورد، از پرستوی سفیدش دو گل برای او به یادگار ماند که یکی در اندگ زمانی پژمرده گردیده و دیگری در هنگام شکفته شدن شبنم های غم تنهایی را بر گلبرگهای کوچکش حس نموده.
جوان رنجیده و افسرده حال زمانی می گوید مگر گناه من چیست که دنیا طردم کرده است؟؟
زندگی رنجم می دهد و امید هایم در گرداب نا امیدی نابود شده اند و در آغوش غم و درد اسیرم از این زندگی متنفرم و می خواهم بمیرم.....
زمانی بعد در بستر بیماری زیر لب آهسته می گوید زندگی را دوست دارم و نمی خواهم بگویم: خداحافظ زندگی.....

ای دل ویرانه، ای دل خسته ، ای دل سوخته، شاهدم که چنان و چگونه فنا شدی ، بعد از یک عمر عاقبت سوختی، چه ها که بر سرت نیامد، چه دوری های که نکشیدی، چه اشکهایی که نریختی، چه آروزهای که نداشتی ،حالا عاقبت چه شدی؟ ای دیوانه ی عشق ای ویرانه ی عشق، ای که هستیم را فنا کرید ، ای که پرپرم کردی، ای که غرورم را خرد کردی، شرفم را بردی چشمانم را کور کردی، اینهاُ گویای قلبم است، اینها تمام واقعیت زندگی من است، خدا می داند چه کشیدم و چسان سوختم.

ای زندگی نفرت انگیز در ایام نوجوانی چه شکستی خوردم ، اگر بگوئید که شاید وجودی دارم و یا دیگر قلبی با دیدن دو چشم سیاه فرو ریزد، گویم، هرگز.. هرگز.. حتی نفسی که از برم می آید سینه ام را آزار می دهد . چنان زخم عشق پیکرم را در بر گرفته که تا دنیاست فراموش نخواهم کرد، حتی اگر تمام طبیبان دنیا با طبیب عشق مرحمی بر این دل سوخته گذارد، باز هم قلب من ندای دردی را می دهد. حالا می فهمم این عشق شیطانی مرا به کجاها که نکشید به دام چه هوسها که نیداخت، نفرین ، نفرین بر چشمها......

از اینجا ندای خود را به تمام انسانها به تمام آنهایی که از محبت دنیا بی نسیب اند به تمام آنهایی که در این دنیا تنها و تنها هستند می گویم که هرگز زیب ابلیس عشق نشوید، باور نکنید که عشق زیباست، نگاه کنید بر قلب تمام عاشقهای دنیا و خواهید دید چه سوخته همانند قلبهای شاعران آنهایی که عشق را نفرین کردند مبادا اسیر شوید مانند من که زندگی را نفرت انگیز بداند و تا زمانی که زنده هستم وجودم پر از نفرت باشد.

حال می نشینم و بر سوزش درد این قلب اشک می ریزم .

هر کس که قلبش شوخته باشد هم اکنون می داند من چه می گویم

و می داند چگونه می گریم !!!

ای باران اشک بیار، ببار،

که خود می دانم چه کردم....

هر خواننده ای که این واژه را خواند در پایان طلب بخخش از خداوند برای من بنماید که خد رو سیاهم....

۶۱/۱۰/۲

ساعت 8:10 دقیقه

برگشتم


روزگار ‌،انتقام
سختی خواهم گرفت! آنطور که که شما از من گرفتید !
ای بی وفا هرگز بی وفایت از یادم نمی رود . و از خالقم می خواهم که آنطور که قلبم را
سوزاندی و خاکستر نمودی قلبت را بسوزاند تا بدانی سوختن چی
ست!!! سوختن بی خموشی (‌آری سوختن تا بی نهایت)
              
                                                      ۱۳۶۰/۱۲/۲۹
                                             ساعت ۲:۲۰ دقیقه شب

بر میگردم

دوستان عزیز سلام
متاسفانه تا چند مدت نمیتونم وبلاگ رو آپ کنم اما قول میدم زود برگردم جائی نرین زودی میام