چک نویس

امروز باز می نویسم هر چند که از نوشتن خسته شده ام ولی باز برای آخرین بار خواهم نوشت. از سرگذشتم؛ از زندگیم؛‌از عشقم و از شکستم . ولی خوب نمی توانم فکر کنم. زیرا هر وقت به گذشته ها فکر کردم قلب رنجورم به شدت ناله می کند. نمی دانم چرا سرنوشت برای بعضی اشخاص خوشایند نیست؛ شاید هم باید کسانی باشند که این جاده تلخ و غمبار را عبور کنند ولی ای خواننده ؛زندگی من تلخ بوده از خیلی سختیها گذشته و خیلی دردها را پشت سر گذاشته ام. درست یادم می آید آن زمان که بچه بودم و روپوش قرمز رنگ خود را تن می کردم و کیف مشکی که دسته اش پاره بود زیر بغل می گرفتم و با عجله به مدرسه می رفتم؛ به هر کس که می رسیدم لبخند می زدم و سلام می کردم.به پیر و جوان و بچه و بزرگ و... ولی همین پسر و جوان و بچه و بزرگ با دیدن من غمهاشونو فراموش می کردن و سر بسرم می گذاشتن و یا مسخره ام می کردند. بچه های هم کلاسی دوستم نداشتند ولی از آزار دادن من لذت
 می بردند و روی همین اصل از دیدنم خشنود می شدند؛ من دختری زشت بودم یک علف هرز و زشت در میان باغی از گلهای وحشی و این برای آنها کافی بود.
زندگی برای دختری ده ساله چقدر تنگ و تاریک چقدر درد و رنج. هرگز فراموش نمی کنم که چه کودکانه و معصومانه بر دردهای درون خود غلبه نمودم؛ قلبم خیلی کوچک بود ولی پر از درد و نفرت. چشم هایم خیلی تیز و شاداب بود ولی همواره دریای اشک بود و وجودم پاک صادق مانندکبوتری سبکبال ولی پر از نفرت . در اینجا یک چیز قابل دیدن است و این که چگونه به ثمر رسیدم و بارور شدم من گل نورسی بودم که در کویر نامردیها خشکیده شدم. خورشیدی نداشتم که نورم دهد؛‌باغبانی نداشتنم که آبم دهدو عاشقی نداشتن که مرا ببوید . همچنان تنها بودم گویی در این جهان پهناور به جز من کس دیگری متولد نشده بود.!!
ولی نه ... کسی بود که به من خمیده و تنها با دو چشم شیطانی نظر دوخته بود. آری او بود که همچنان با چشمهایی که عصیان و شهوت و خواستن تا بی نهایت در آن موج می زد؛ همواره چشم بسوی من دوخته بود. چنان ماهرانه نور چشمانم را گرفت که فقط به جز آتش چشمانش چیز دیگری را قادر نبودم ببینم . لبهای ما به سخن وا نمی شد او هرگز دیوار سخت سکوت را نمی شکست .ولی به راحتی توانست غرور عظیم مرا خرد کند و آنچنان در برابرش و برابر آن چشمان رویایی اش کمرخم کردم که فارغ از قلب خود شدم و زمانی به خود آمدم که دیدم دیگر چشمی مرا نمی جوید؛ دیگر آتشی بر جانم نمی زند؛ دیگر کسی صدایم نمی کند و دیگر قلبی ندارم برای تپیدن . آری ... او رفته بود و مرا در آن کویر تنها در حالی که خشکیده بودم پرپرم کرد. من که جز خود چیزی نداشتم . فارغان از احساسها ؛ وجود مرا ربودند و او ترکم کرد. هستیم را با خودش برد و قلبم را ...........................
همیشه می گویم ای خداوند من بنده تو جز تو کسی را نداشتم و این پیکر رنجور. ولی بندگان تو بر این پیکر رنجور رحمی روا نداشتند و باز می گویم ای نامهربان مگر نمی دانستی در این دنیا تنهای تنهایم ؛‌مگر نمی دانستی سالهاست که روحم آزرده از زندگی است. مگر نمی دانستی چشمانم از بارش اشک آسوده نیست؛ مگر نمی دانستی با محبت بیگانه ام . پس ای نامهربان چرا ویرانم کردی؟چرا قلبم را بردی؟ چرا نور چشمانم را گرفتی ؟چرا اسیرم کردی؟ چرا در موجهای نگاهت زندانیم کردی؟ چرا به چراهای من هرگز جوابی ندادی؟ ولی ای بی وفا این را بدان چنان که مرا بر این حال زار رها ساختی من هرگز گناهت را نمی بخشم و زمانی می رسد که من در برابر تو خواهم ایستاد و از تو طلب قلبم را خواهم کرد و از بی وفایت در پیشگاه خداوند یکتا شکایت خواهم نمود.
به امید آن روز ای بی وفای نامهربان.....................

                                                                                                  ۶۱/۷/۱۰


نظرات 2 + ارسال نظر
مرد قبیله دوشنبه 19 اردیبهشت 1384 ساعت 10:35 ب.ظ http://hallowsky.blogfa.com

الفبای حضورمان را که دوره می‌کنم

هنوز نگاه تو

همان پرنده‌ی رویای جوانی‌ها است

و دست‌های زلال‌مان

هنوز در آسمان حوض پر تمنا.

راهی دوشنبه 19 اردیبهشت 1384 ساعت 11:03 ب.ظ http://aghlodel.persianblog.com

بسم الحق

آوای عزیز سلام
دلم گرفت که دیدم دلت انقدر غمگینه . قبول دارم که گاهی وقتا بار اندوه انقدر سنگینه که دل آدم زیرش کمر خم می کنه . ولی خوب همیشه یکی هست .یکی که همه وجودش عشقه و بس . یکی که از همه بهت نزدیک تره و بیشتر از همه دوستت داره . یکی که آغوشش امن ترینه و قدر دلهای شکسته رو خوب می دونه . دلت رو بده به دست اون . فقط اونه که هرگز تنهات نمیگذاره .

حق نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد