دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم؛از این شب تنگ . دیر گاهی است که در خانه ی همسایه ی من خوانده خروس . وین شب تلخ عبوس می فشارد به دلم تا پی دنگ؛ دیر گاهی است که من دردل این شام سیاه پشت این پنجره و بیدار و خموش مانده ام؛ چشم به راه .همه چشم و گوش ؛ مست آن بانگ داده که می آید نرم محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم. مات این پرده ی شبگیر که می بازد رنگ. آری این پنجره بگشای که صبح می درخشد این پرده ی تار می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ ....
موفق باشی...
سلام خوبی عزیزم.
مرسی سر زدی . آهنگ رو گذاشتم خواستی بیا
قربانت