سلام....

برگشتم ،من دوباره برگشتم......

از همه دوستان به خاطره کامنت های قشنگشون و امیدوار کننده شون ممنونم . واقعا ممنونم تو اون چند وقت تنها چیزی که بهم امید برگشت می داد همین حرف های قشنگ شما عزیزان بود.

ولی حالا دوباره برگشتم و دوباره شروع می کنم به نوشتن او خاطرات ولی با یه کم تفاوت .

می دونید من اگه اینجا رو تعطیل کردم اگه دیگه نخواستم بیام و بنویسم دلیلش این نبود که حالا یه شکست عاطفی خوردم و از این حرفا، اصلا چنین چیزی نبود.... بیشترین دلیلش خستگی ام از اینجا بود و خیلی مسائل دیگه.....

من قبلا هر بار که آپ می کردم به همه خبر می دادم که بیاین . ولی دیگه از این بعد نمی خوام این کارو بکنم. کامنت ها مو که نگاه می کردم می دیدم از هر 20 تا شاید 2 تا یا 3 تا از اونا واقعا خونده باشن که من چی گفتم واقعا اونا هم حرف دلشونو زده باشن. نفرین ماندگار راست میگه من می تونم یه دفتر بردارم و توش بنویسم هیچ کسی هم هیچی نفهمه ولی می دونید چرا این کارو نمی کردم چون اینجوری انگار دارم با دیوار حرف می زنم اگه اینجا می نویسم اول اینکه می دونم چند نفر میان و می خوانن و اونا هم حرفشونو می زنن. و دوم اینکه حرفهای چند سال پیش مامانم خاک نخوره دیگران هم بفهمن که شاید 20 سال پیش  هم اوضاع همین بوده . دیگه آپ کردن هامو به کسی خبر نمی دم چون می خوام واقعا بفهمم که چند نفر هستن که اینجا خونه ی دلتنگی شونه . اکثر اونایی که می یان به خاطر تبلیغ خودشون میان. اول و آخر حرف همه همینه : من آپ کردم به من هم سر بزن و.... البته چند نفر هم هستن که واقعا می خونن و درک می کنن که چی گفتم و اگه هم برگشتم به خاطره حرف های قشنگ اونا بوده به خاطره اینکه اونا گفتن بمون و موندم.

از این بعد پنجشنبه به پنجشنبه آپ می کنم. هر کسی دوست داشت و علاقه داشت که حرفامو بخونه بیاد . حرفی بزنه.... همین.

 

                

آدما چقدر خوب وظیفه نمک نشناسی شون رو ادا می کنن

 

آدما چقدر راحت پا رو همه چیز می زارن

 

و چقدر راحت تر از اون دل دیگران رو می شکنن

 

من هونم که یه روز به همه می گفتم باید موند ولی حالا خودم...................................................

 

خیلی زود این دفتری که می تونست هزاران برگ داشته باشه خلاصه کردم.

 

شاید یه روزی برگشتم اگه شما دوستای گلم بخواین.......

 

خداحافظ دنیای دیجیتالی ...خداحافظ آدمای دیجیتالی...خداحافظ عشق دیجیتالی...

 

   تموم شد

 

 

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کردتو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی

وقتی که
تو 2 ساله
بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی
صدات می زد، فرار می کردی

وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد.
تو هم با
ریختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش
تشکر می کردی
 
وقتی
4 ساله بودی،
اون برات مداد رنگی خرید.
تو هم، با
رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی

 
وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری.
تو هم، با
انداختن(به عمد) خودت تو گِل،
ازش تشکر کردی
 
وقتی که
6 ساله بودی،
اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم، با فریاد زدنِ:
من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی

وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی بیس بال خرید.
تو هم، با
پرت کردن توپ بیس بال به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی

وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خرید.
تو هم، با چکوندن
(بستنی) به تمام لباست،
ازش تشکر کردی

وقتی که
9 ساله بودی،
اون، هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت.
تو هم، بدون
زحمت دادن به خودت برای یاد گیری پیانو، ازش تشکر کردی

وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم، ازش تشکر کردی،با
بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی


وقتی که
11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد.
تو هم، ازش تشکر کردی،
ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه

وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِیِون بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردی،
صبر کردی تا از خونه بیرون بره


وقتی که
13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله:
تو اصلاً سلیقه ای نداری

وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردی،
با فراموش کردن، نوشتن یک نامه ساده

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره(ابراز محبت کنه).
تو هم، ازش تشکر کردی،
با قفل کردن درب اتاقت!(نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه!)

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی(رانندگی یاد داد).
تو هم، ازش تشکر می کردی،
هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی

وقتی که
17 ساله بودی، وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی

وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد.
تو هم، ازش تشکر
کردی،اینطوری که، تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی

وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و سائلت رو هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن
خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوابگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی خودتو دست و پا چلفتی نشون بدی!!(به اصطلاح، بچه مامانی!!)

وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ:
به تو ربطی نداره!!

وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد.
تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی:
من نمی خوام مثل تو باشم

وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که:
می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی

وقتی که 23 ساله بودی،
اون، برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد.
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:
اون اثاثیه ها زشت هستن

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.
تو هم با دریدگی و صدایی(که ناشی از خشم بود)فریاد زدی:مــادررر،لطفا

وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه.
تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که،
یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی

وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی،
"همه چیز دیگه تغییر کرده

وقتی که
40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه.
تو هم با گفتن
"من الان خیلی گرفتارم"
ازش تشکرکردی

وقتی که
50 ساله بودی،
اون، مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی

و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره. و تمام کارهایی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد.
 اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی...
و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...

همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط یه مادر داری

           

رفت عشق من

 

 از دست من.........

  

 عشق همیشه مست من.....

  

یک عمر.... با بخت بدش،

  

بگریستم... بگریستم

 

  باری نپرسید از دلم،

  

 من کیستم؟

 

 من چیستم؟

 

  ای آسمان باور مکن،

 

 کاین پیکر محزون منم.....

  

من نیستم........ من نیستم.....

 

 

             

فرزند دلبندم، این نغمه از من همچون آغوش عشق تو را در بر خواهد گرفت و آهنگ دلنوازش در

 

دور برت طنین خواهد انداخت.این نغمه از من همچون بوسه ی  تبرک و تقدیس پیشانی تو را لمس

 

خواهد کرد.آن گاه که تنها باشی در کنارت می نشیند و در گوشت زمزمه می کند و در انبوه خلق

 

حصاری استوار از تنهایی به دورت بر می آورد.نغمه ی من امیدها و آرزوهایت را در بال تیز پر خواهد

 

شد و دردانت را تا سر حد عوالم ناشناس نقل خواهد کرد.همچون ستاره ی با وفا آن گاه که سیاهی شب

 

راهت را تیره سازد در بالای سرت خواهد درخشید.نغمه ی من در مژگان چشمانت نشت و دید دلت را تا

 

اعماق اشیاء پیش خواهد برد.و چون مرگ صدای مرا خاموش سازد، نغمه ی من در دل زنده ات سخن

 

خواهد گفت.                         

                        

پنجشنبه 15 اردیبهشت ماه سال 1384

شروع

با سلام به همه دوستان

در این وبلاگ تصمیم دارم که شعر هایی که مامان خوبم در دوران جوانی گفته و هیچ وقت در هیچ جا به چاپ نرسیده رو بنویسم  . چون واقعا حیفه که شعر هایی به این زیبایی بین ورق های دفتر خاک بخورند و کسی اونا رو نخونه...

امیدوارم که در این وبلاگ اوقات خوشی رو سپری کنید...


11:46 PM
|درد و دلهای نوشته شده آوا |

 

  

این اولین پست من توی این وبلاگ بود. هیچ وقت شبی رو که تصمیم گرفتم این وبلاگ رو بسازم یادم

 

نمیره .اون موقع اصلا فکرش رو نمی کردم که بتونم ایجا این همه دوست خوب پیدا کنم. ولی تو این مدت

 

یکسال دوست های خیلی خوبی پیدا کردم که برام خیلی ارزش داشت. هیچ وفت فکر نمی کردم که توی

 

دنیای مجازی بشه کلی دوست خوب پیدا کرد و بتونی کسی رو دوست داشته باشی ، همیشه فکر می کردم

 

چون رابطه ها دوره و مجازی و  از نزدیک نیست پس خشک و سرد هستن. ولی اینجا فهمیدم که اینطوری

 

نیست. هنوز آدم هایی هستن که محبت از یادشون نرفته. هر بار که آپدیت می کردم کلی امیدوار می شدم ، چون هر کدوم از نظرهاتون این امید رو بهم می داد که هنوز هستند کسایی که به یادم باشن.....

 

می خواستم اسم همه ی اونایی که باهاشون آشنا شدم رو بنویسم ولی دیدم که خیلی زیاد هستند، پس گلچین کردم.

 

از اون کسایی که اسمشون رو ننوشتم معذرت می خوام و این کارو بزارن به حساب حافظه خراب من که یاری نکرد.

اما:

مریم گلم که همه جا بار و همدم من بود- فاطمه و سارای عزیز که همیشه مشوقم بودن- علیرضای عزیز

 

که بهش خیلی مدیونم- سایه گل- سارا خانم گل- شبنم خانم که بهش یه تشکر حضوری هم بدهکارم-

 

مسعود و محمد (فروغ) به خاطر صحبت های قشنگشون- وهم سبز- امید-آقای پور محمد عزیز به خاطر کامنت

 

های زیباشون- رضای عزیز- سروش و شکوفه- ملیح-فهمیه- نیما- pep- بیتا- علی-باران بهاری- عرفان -

 

پیام - بهرنگ- پسر مشرقی-اقبال- حسین محرابی- سینای عزیز که همیشه منتظر آپدیت های من بود- مریم -

 

سپیدهنازنین- سیما- بنفشه خانم- حسام-صدف عزیز- مصطفی- ستایش- پسری با کفش های کتانی-

 

 و در آخر نمی دونم عزیزم که خیلی خیلی دوستش دارم.

 

از همه شما به خاطر محبت ها و مهربونیاتون ممنونم. مخصوصا از مامان گلم که این دفتر رو بهم داد تا به

 

وسیله ی اون بتونم ایجا رو بسازم و شما دوستای گل رو پیدا کنم.

             

«وبلاگ عزیزم تولدت مبارک»               

                                                                       

شبی که سال کهنه آن به پایان خواهد رسید

سالی که برایم شکست زندگیم بود، سالی که متوجه شدم دیگر هیچ شدم و زندگی بدون عشق مرده است و آن زندگی من است.

وای که چه شبی،چه روزی و چه سالی را گذراندم که پایان آن جغد بود.

 

      

راستی امروز ۱۷ فروردین هست. می گن امروز تولد منه ..ولی چه فایده داره وقتیکه ...........!!!

                                        « به جام شراب نگاه کن تا هدفت را بازیابی »

 

تو به من گفتی به جام شراب نگاه کنم، شاید که هدفم را دریابم. اما تو می دانستی که شراب یک نوش بیش نیست؟

من در جام شراب نگاه کردم به عمق قطره های آن به شرابی که خود را به بدن جام می سائید، و عشوه گری می کرد. من در آن جام یک چهره دیدم یک چهره ای که سالیان درازیست دست غم شستشویش داده. چهره ای که تو در آن جام شراب شکستی.

 شراب یکدفعه متوجه نگاه جستجو گرانه من شد و یک باره رخش مثل ابر کبود که بر آسمان شفاف ناگهان سایه می زند به سیاهی رفت و گفت:

ای وای بر تو..........

تو......... که بودی که بر روی من سایه زدی؟

زیبایی و لطافت مرا در زیر صورت شکسته ات پنهان کرده ای؟

رد شو بگذار عاشقان مرا ببیند، بوی مرا حس کنند و از وجود من سرمست بشوند.

رد شو بگذار در دل عاشقان آتش افروز شوم، بگذار با من سرمست بشوند.

رد شو که تاکنون عاشقان من قیافه همچو زرد تو را نداشته اند.

به او گفتم: ناراحت نشو من آمده ام تا نگاهم را در تو جستجو کنم، آمده ام دل گمشده ام را در درون تو بیایم، ناراحت نباش زیرا که به دعوت کسی نزد تو آمده ام.

گفت: به آن کس بگو هرگز دل شکستگان را دعوت به شراب نکن زیرا که شراب مظهر عشق و محبت است.

به جام شراب نگاه کن

 

    من از نهایت شب حرف می زنم

           من از نهایت تاریکی

                 و از نهایت شب حرف می زنم

                       اگه به خانه ی من آمدی

                              برای من ای مهربان

                                   چراغ بیاور و یک  دریچه،

                                        که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبختی بنگرم .....

              

تقدیم به همه ی اونایی که دوستشون دارم:

 

                       

 

ولنتاین همتون مبارک

 

     

خیلی روزه غمگینیه نمی دونم چرا؟ شاید هم فقط برای من اینجوری باشه شاید فقط من اینجوری حس می کنم!‌ شما ها چطور ؟؟؟؟