دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم، از این شب تنگ دیر گاهی است که

 

در خانه همسایه ی من خوانده خروس وین شب تلخ عبوس می فشارد به دلم تا

 

پی دنگ، دیر گاهی است که در دل این شام سیاه پشت این پنجره بیدار و خموش

 

مانده ام، چشم به راه همه چشم و همه گوش، مست آن بانگ داده که می آید

 

نرم محو آن اختر شب‌تاب که می سوزد گرم مات این پرده ی شبگیر که می بازد

 

رنگ. آری این پنجره بگشای که صبح می درخشد این پرده تار می رسد از دل

 

خونین سحر بانگ خروس خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ.

 

 

 

 

 

با تو دل من در اوج پرواز است

آوازه خوان حضورت آواز است

 

با تو بهار پاکبازیها.....

 

در خاطر من شکوفه پرداز است

 

این نیست نگاه، آه، می دانم

 

این سکر شراب ناب شیراز است

 

پایان شب است و گفتگویت گرم

 

باش ای همه خوب،‌تازه آغاز است

 

شب، بسته اگر، تهاور ها را،

 

آغوش محبت آشنا باز است

 

این ما من بر عطوفت، این بستر

 

محراب نیاز آن گل ناز است،

 

بیچاره منم ، که از تو محرومم

 

خوشبخت کسی که با تو دمساز است.

 

 

پیام عشق را آغاز کردی

نیازم را چو دیدی ناز کردی

تو بودی کفتر خوشبختی من

ولی زود از برم پرواز کردی

             

کاش هرگز وفا نمی کردم

 

به تو دل آشنا نمی کردم

 

به تو ای ناخدای کشتی عشق

 

همچو موج اعتنا نمی کردم

 

کاش میمردم و دورنگی را

 

باور از  آشنا نمی کردم

 

سر بسودای تو نمی دادم

 

بی گنه ناله ها نمی کردم

 

یا که از روی تو سنگین دل

 

شکوه ها با خدا نمی کردم

 

من وفادار عشق خود بودم

 

کاش هرگز وفا نمی کردم

 

           

دلم تنهاست.

 

ای شهرزاده ی رویای من.

 

دنیای من خالی است و می دانم که تنها برگ سبز باغ هم امروز در تو

 

خالی از پائیز می میرد و فردا قصه ی تنهایی ام تکرار خواهد شد.

 

 

 

پ.ن:‌

 

خواستم خیلی بنویسم ، از خیلی چیزها. ولی دیدم ساده گفتن هم مانند ساده

 

زیستن زیباست. پس ساده می گویم نمی دونم عزیزم تولدت مبارک.

ای پای تا بسر ناز مستم ز عطر گیسویت ،گیسوی چون پرندت، رنگ شراب دارد.

 

از بوسه های رنگین بر عاج شانه هایت صدها نگین نشاندم. گوئی که شانه ی تو در زیر پوستهایش صد ماهتاب

 

دارد.

 

همسنگ سینه ی تو، اقلیم آسمان نیست، زیرا که آسمان را یک مهر هست ، اما اقلیم سینه ی تو دو آفتاب دارد.

 

هر چال گونه هایت جای نگین بوسه است. هنگام نوشخندت هر گونه ی تو، موجی چون موج آب دارد.

 

عطر شکوفه خیزد از ساغر دهانت ، لبهای بوسه خیزت طعم شباب دارد.

 

آتشفشان دل را، تک بوسه چاره گر نیست.  بعد از تلاش بوسه لبهای بوسه مستم بر بستر لبانت آهنگ خواب دارد.

 

 

ای رهگذر... ای آشنای ناشناسم...

 

من، پاره ای از یک دل صد پاره هستم...

 

در جستجوی کاروان زندگیها....

 

تک ساربانی، بی کس و آواره هستم...

 

تا در تک این شام دهشتزا نمیرد...

 

این (هست)‌ دیروز افکن فردا پرستم...

 

در هر کران، از آسمانی بی ستاره...

 

صد کاروان بیکران ، سیاره هستم...

 

ای رهگذر! ای ناشناس آشنایم

 

من، شاعری هستم که دیوانه تو هستی

 

سر خورده از ایمان پوچ آسمانها،

 

روی زمین زنده، ایمانم تو هستی..

 

محکوم اگر هستم ،‌بر غم شب پرستان،

 

آزاده زندانبان زندانم ، تو هستی...

 

هر نغمه ی هر تار تک چنگ حزینم....

 

(آنی)‌ تب افزا، از جهانی ناله دارد...

 

نام (شرنگی) سینه سوز و کینه افروز

 

از جام شهد سرگذشتی واله دارد...

 

هر قطره خون در هر رگ بیصاحب من...

 

فرمان عصیان از دل صد لاله دارد...

 

هر تک طپش در قلب من، تک زنگ شومی است...

 

 

کجایی تو ای گرمی جان من؟

 

که شد زندگی بی تو زندان من

 

کجایی تو ای تک چراغ شبم؟

 

که دور از تو جان میرسد بر لبم

 

لبم بوسه جوی لب نوش توست

 

در آغوش من بوی آغوش توست

 

بهر جامگی دیده ،‌بو کردم

 

ز گلها تو را جستجو کردم

 

شب آمد، سیاهی جهان را گرفت

 

غم تو گریبان جان را گرفت

 

بیا ای درخشنده مهتاب من

 

که عشق تو برد از سرم خواب من

 

رهایم مکن در غم بی کسی

 

کنم ناله، شاید بدادم رسی

 

خطا کارم ، اما ز من گوش کن

 

بیا رفته ها را فراموش کن...

 

   

زبانم را نمی فهمی، نگاهم را نمی بینی

 

ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

 

سخنها خفته در چشم ، نگاهم صد زبان دارد

 

سیه چشمها مگر طرز نگاهم را نمی بینی؟

 

سیه مژگان من موی سپیدم را نگاهی کن

 

سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

 

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی

 

پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

 

گناهم چیست جز عشق تو؟

 

روی از من چه می پوشی؟

 

مگر ای ماه ..................

 

چشم بیگناهم را نمی بینی ؟

 

 

 

با دلی شاد به امید وصالی که ندیدم

 

آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی

 

حلقه بر در زدم و از تو جوابی نشنیدم

 

بلکه بودی و در خانه برویم نگشودی

 

اشک زد حلقه بچشمم و آهم به لب آمد

 

ناگهان غیبت تو بست به دل راه امیدم

 

نا امیدانه زدم تکیه بر دیوار ز حسرت

 

نا امیدی نکشیدی که بدانی چی کشیدم

 

با دو صد هزار عذر به جبران گناهی که نکردم

 

گریه ها کردم و بر آتش دل اشک فشاندم

 

یادگار تو همان حلقه زرد زیبایی را نگهی کردم و

 

ز آن پس روی آن چند نگین از گهر اشک فشاندم

 

ناگزیر اشک فشان

 

غمزده از کوی تو رفتم

 

نا امیدانه ز دل آه غریبانه کشیدم

 

تا بسوگ دل تنها شده مستانه بگریم

 

نیم جان پیکر خود جانب میخانه کشیدم

 

من بتو زنده ام و بی تو دلم خانه مرگست

 

تو مرا گرمی عشق تو مرا نور امیدی

 

زندگی بی تو مرا نیست بجز شامی سیاهی

 

تومرا پرتو مهری ، تو مرا بخت سپیدی.